عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به وبسایت اشعار شاعران خوش امدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان اشعار شاعران و آدرس poetry-s.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 453
:: کل نظرات : 185

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 155
:: باردید دیروز : 1835
:: بازدید هفته : 155
:: بازدید ماه : 4860
:: بازدید سال : 72332
:: بازدید کلی : 2317878

RSS

Powered By
loxblog.Com

Poetry.poets

عاشقانه (داستان)
پنج شنبه 15 مرداد 1394 ساعت 16:52 | بازدید : 4568 | نوشته ‌شده به دست hossein.zendehbodi | ( نظرات )

پست جدید برای دیدن به ادامه مطلب بروید



:: برچسب‌ها: داستان عشق , داستان عاشقانه , داستان واقعی , داستان گریه دار , داستان غمگین , داستان های عاشقانه , nhsjhk ihd uharhki , داستان زیبای عاشقانه , عشق یک طرفه ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب ...
داستان عاشقانه
پنج شنبه 15 مرداد 1394 ساعت 16:31 | بازدید : 6018 | نوشته ‌شده به دست hossein.zendehbodi | ( نظرات )

دوستم داری؟

دختر پسری با سرعت 120کیلومتر سواربر موتور سیکلت

دختر:آروم تر من می ترسم

پسر نه داره خوش میگذره

دختر:اصلا هم خوش نمی گذره تو رو خدا خواهشمیکنم خیلی وحشتناکه

پسر:پس بگو دوستم داری

دختر:باشه باشه دوست دارم حالا خواهش میکنم آروم تر

پسر:حالا بغلم کن(دختر بغلش کرد)

پسر می تونی کلاه ایمنی منو بذاری سرت؟داره اذیتم می کنه.

و....

روزنامه های روز بعد:موتور سیکلتی با سرعت 120کیلومتر بر ساعت به ساختمان اثابت کرد موتور سیکلت دو نفر
سر نشین داشت اما تنها یک نفر نجات یافت حقیقت این بود که اول سر پایینی پسر متوجه شد ترمز بریده اما نخواست
دختر بفهمه در عوض خواست یه بار دیگه از دختره بشنوه که دوستش داره(برای آخرین بار)

                                     

    

 

 

 

 

 

 

 

 

 

-------------------------------------------------------------

داستان عاشقانه بسیار زیبا و غمگین

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

 

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.


دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

 

در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

 

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

 

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.

 

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

 

زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

 


ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.

 

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟

پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.

 

مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟

 

پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.


مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟

 

مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

 

پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟

 

پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

 

کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

------------------------------------------------------------------------

داستان واقعی (پریا و فرهاد)

من پریا23ساله وعشقم فرهاد27 سال.

 

سال 88داشگاهی که دوست داشتم تورشته موردعلاقم قبول شدم 

 

.دانشگاه طباطبایی روانشناسی بالینی.

 

 

تااون روزسرم تودرس وکتاب بودوالبته تودوران دبیرستانم یه تصادف 

 

 

کردم که باعث شدچندتا جراحی داشته باشم وهمین باعث شده بودکه به 

 

هیچ جنس مخالفی فکرنکنم،وارد دانشگاه شدم ترم اول خیلی خوب 

 

گذشت وکم کم داشت ترم دومم شروع میشه بااینکه دوروبرم 

 

پرازپسربود حتی نمیدیمشون چه برسه به فکرکردن بهشون خلاصه 

 

هرروزداشت میگذشت ومن کسی توزندگیم نبودودوستام که با عشقشون 

 

قرارمیزاشتن خندم میگرفت ومیگفتم عشق ؟؟؟؟؟همش کشکه

 

،هوس،بچگی و.............. .خلاصه ترم اول سال 90 داشت شروع 

 

میشدامابخاطرکاربابامجبوربودبره همدان خوب منم که دختریکی یه 

 

دونه 

 

مامان بابا که تااون روزهمه نازم رامیکشیدن نمیتونستم باهاشون 

 

نرم.خلاصه کارای انتقالیموگرفتم ورفتم همدان کم کم دیگه ترم داشت 

 

تموم میشدوقتی واردترم جدید شدم با یه گروهی آشناشدم که انجمن 

 

روانشناسی دانشگاه بودن عضوگروهشون شدم یکی ازروزا که رفتیم 

 

سرجلسه دلم یه طوری شده بود چی شده بود؟آره دلم پروازکرده بود 

 

پیش فرهادعشق اولم خیلی وابستش شدم ولی نمیتونستم بهش بگم 

 

چقددوسش دارم چون من دربرابر پسرا کمی مغرورم.هرروزکه 

 

میگذشت بیشترعاشقش میشدم وبیشتردوستش داشتم ولی افسوس که 

 

نمیتونستم بگم اون سال گذشت وروزایی که نمیدیدمش برام 

 

هزارروزمیگذشت وبعضی وقتا که بچه هاقرارمیزاشتن بریم اردویی 

 

جایی تاصبح ازذوق دیدنش خوابم نمیبرد.وسطای سال یه کارگاه داشتیم 

 

که مدرکاش دست من بود سال جدیدکه شروع شدفهمیدم فرهاد درسش 

 

تموم شده ودیگه نمیتونم ببینمش .یه روزکه جلسه داشتیم بابچه های 

 

انجمن وقتی وارداتاق شدم خشکم زدفرهاداومده بود به بچه ها سربزنه 

 

اونروزیکی ازبهترین روزام بود.وقتی که جلسه تموم شداومدپیشم گفت

--------------------------------------------------------------------------

یه داستان دیگه که با کمک یه دوست خوب نوشتمش واسه همین تقدیمش میکنم به دوست خوبم

♥ ماه تلخ ♥

فقط خدا میدونه چقد دوسست دارم پرتو ، بارها این جمله زیبا رو در نگاهش گفته بودم و یه لبخند زیبا بر آن لبان رویایی برام کافی بود.شبه عروسیم بود. دیگر قادر به تعریف کردن نیستم ولی باید این قصه رو به پایان برسانم، بله پرتو حتی حاضر نبود لبخند کمرنگ بزند نگرانش بودم مدام خودمو کنارش جا میدادم. حرف بزن پر تو چی شده ؟ تو از صبح امروز چرا عوض شدی .پرتو به جایی خیره مید و چیزی نمیگفت ، فقط سکوت و خیره شدن آپارتمان دیگه آماده شده بود بوی اسپند فضای آپارتمان رو گرفته بود.مراسم تموم شد همه بعد از آماده کردن آپارتمان رفتن فقط من بودمو پرتو دستمو دراز کردم که مچه دستشو بگیرم اما دستشو کشیدو رو برگردوند

یخ کردم.پرتو چیکار کردی اصلا انتظار نداشتم یه قدم عقب رفت منم دو قدم رفتم عقب .قهر کردی پرتو؟سکوت کرد.از خانه خارج شدم تا میوه و شیرنی دلخواه شو بخرم و برای شام بیرونش ببرم- اما وقتی برگشتم او نبود-رفته بود اولین شبه عروسی پرتو از خونه رفته بود.

بهروز با خودش میگفت:چرا رفته بود ؟مگه پرتو تا روزه گذشته زمزمه نمیکرد برای فردا شب لحظه شماری میکنم-مگه زیره گوشم نجوا نمیکرد که بالاخره بهم رسیدیم.زیر سیگار پر شد از فیلترهای له شدهاما خبری از پرتو نبود.فریاد پشته فریاد-اخه خدا...چرا...چرایکباره فریاد به ناله تبدیل شد و با ریختن اشکهای تنهایی روی زمین نقش بست.چرا پرتو چرا عزیزم رفتی؟

پرتو قبل از آشنایی با بهروز خواستگار پولدار و مسنی داشت بنام آقای رستگاری 

روزه بعد-پرتو طلاق میخواست و حرفش یه کلام بود.-طلاق....من طلاق میخام بهروز ..التماس فایده ای نداشت نه یاد آوری جملات عاشقانه نه چیزی دلش از سنگ شده بود.

پشتم لرزید نگو عزیزم،نگو پرتو من ، اسمه طلاق دیوونم میکنه -بگو چرا ؟چراپرتو؟نکنه عاشق شدی ؟سکوت کرد.-پول رستگاری ؟سکوت در نگاهش موج میزد.حرف بزن لا مذهب ، عاشق شدی؟سیلی تو گوشش زدم-سر پایین انداخت و موهای پریشانش رو رو شانه جمع کرد.

-چون پول ندارم طلاق میخای درسته؟این آپارتمان کوچیک یه دفعه دلت رو زد ، مگه نه؟باز هم همون جمله طلاقم بده بهروز.-تو رو خدا پرتو حرف بزن و فقط بگو چی باعث شده تا فکر طلاق به سرت بزنه-باز هم سکوت کردسکوتی که هر ادمی رو دیوونه میکرد.

پرتو رفت-صبح تا شب در کوچها پرسه میزدم و کشیک میکشیدم ، فقط روزهایی که به دادگاه میرفت از خانه خارج میشد.پرتو جان ....پرتو جان.....صبر کن یه لحظه حرف دارم.هیچ اهمیتی به صدا و التماس من نمیدادو به دادگاه میرفت.بهش میگفتم من طلاق بده نیستم برو هر کاری دلت میخاهد بکن-دو ماه گذشت سر عقل نیومد.حتی نگفت علته طلاق چیه گیج و منگ و نابود شده در دادگاه حاظر شدم.


  -----------------------------------------------------------

داستان زیبای پالتو

یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند
جلوی ویترین یک مغازه می ایستند
دختر:وای چه پالتوی زیبایی
پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟
وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده
پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟
فروشنده:360 هزار تومان
پسر: باشه میخرمش
دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟
پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش
چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند
دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری
پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:
مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم
بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن
پسر:عزیزم من رو دوست داری؟
دختر: آره
پسر: چقدر؟
دختر: خیلی
پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟
دختر: خوب معلومه نه
یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم
دست دختر را میگیرد
فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق
چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند
فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی
دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند
پسر وا میرود
دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد
چشمان پسر پر از اشک میشود
رو به دختر می ایستدو میگویید :
او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم
دختر سرش را پایین می اندازد
پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی
ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟
دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

قصه عاشقی سحرومحمد

نمیدونم ازکجاشروع کنم اخه داستان اشنا شدن من ومحمدم یه خرده طولانیه وبر

میگرده به حدودشش سال پیش که من تازه پیش دانشگاهیموتموم کرده بودم و کنکور شرکت کرده بودم .                                                                                   

مایعنی من وخونوادم بندرعباس زندگی میکردیم محمدمیشه پسردخترعموی مامانم

میشه گفت یه جورایی فامیلی مانسبتا دوره وبه این دلیل ما باخونواده محمداینا رفت

وامد خونوادگی نداشتیم واصلاهمدیگروندیدیم خب چون ما بندرزندگی میکردیم اونا

کرمانشاه ومابه دلیل شغل بابام سالی یکباربیشترنمیتونستیم بیایم کرمونشاه وبه فامیلا سربزنیم .                                                                                              

قصه ازاینجاشروع شدکه خونه خاله محمداومدبندرعباس واوناهم چندسالی بندرزندگی

کردن وتوی اون چندسال محمدایناچندین باراومدن بندرمثلاخونه خالش سال اول عید

بودکه اومدن اونجا وخاله محمدکه میشه دخترعموی مامان من ماروواسه شام به

خونشون دعوت کردن وماهم رفتیم واون موقع واسه اولین باربودکه من پسردخترعموی

مامانمودیدم اون پسرمومن ونمازخون وسربه زیری بودوهمین چیزاش بودکه توجه منوبه

خودش جلب کردوبعدازاون دعوت نوبت به مارسید اوناروکه ازراه دوری اومده بودن دعوت

کنیم خلاصه مامانم یه شب واسه شام اونارودعوت کرد.                                         

ناگفته نمونه که مامانش خیلی بامن گرم گرفته بودوبااینکه اولین باربود منومیدیدخیلی

تحویل میگرفت وخودمونی بودخلاصه ایام عیدوتعطیلات گذشت واونارفتن کرمونشاه

البته محمدبه اهوازرفت چون دانشجوبودواهوازدرس میخوندودیگه خبری نبود تا تابستون

که نمیدونم چه جوری هوس کردن دوباره بیان خونه خالش اونم تواوج گرمای سوزان بندرکه همه فرارمیکنن (خداعالم است که چراوچگونه) .                                          

البته قرارنبودبیان بندرمامان اینای محمدرفتن اهوازکه به اصطلاح سربزنن پسرشون که

اونجادرس میخونه بعددیگه نمیدونم چیشدکه یه روزبیشترتواهوازدووم نیاوردن واومدن بندرمحمدبااصراراورده بودشون بندر(حالادیگه چراخداداندوبس) .                               

اون تابستون اگه اشتباه نکنک ویادم مونده باشه خواهرمحمدم باشوهرش اومده بودو

نمیدونم چرایه احساس دیگه ای نسبت به محمدداشتم محمدنگاهش یه جوردیگه بود ا

حساس میکردم تونگاهش عشق میبینم خواهرش بامن خیلی صمیمی شدووقتی نظر

منوراجع به محمد خواست من فقط سکوت کردم اون به من گفت که محمدبهت علاقه

داره ومیخوادباهات صحبت کنه البته تلفنی وشماره تلفن محمدبه من دادوگقت هروقت

تونستی واسش زنگ بزن چون اگه اون زنگ میزدشایدتنها نبودم ونمیتونستم صحبت

کنم نمیدونم چراشمارروازش گرفتم وقبول کردم بالاخره سرنوشته دیگه دست

سرنوشت مارو اینجوری باهم اشنا کرداولین بار که بهش زنگ زدم مامانش گوشی رو

برداشت ومن ازترس قطع کردم وباردوم که زنگ زدم خودش گوشی روبرداشت خیلی

خجالت میکشیدم اخه اولین بارم بودبایه پسرصحبت میکردم نمیدونستم چی بگم

سلام واحوالپرسی کردیم بعدمحمدگفت میخوام یه چیزی ازشما بپرسم ازتون میخوام

صادقانه جواب بدید منم گفتم بپرسیدمحمدگفت شما واقعامنودوست دارید؟منم گفتم

اره البته سوالش یه خرده غیرمنتظره بود .من احساس عجیبی بهش داشتم اما ازیه

طرفم میترسیدم که نکنه منوواسه دوستی میخوادنه ازدواج به هرحال اون ارتباط خیلی

کوتاه بودواسه باراول اما بعدازاون مابیشترباهم صحبت میکردیم واشنا میشدیم اون به

من گفت که میخوادبامن ازدواج کنه ومنوواسه زندگی میخواد اونجابودکه من ومحمدبه

هم قول دادیم تالحظه ای که جون دربدن داریم باهم بمونیم وتوسخت ترین شرایط هم

همدیگروتنهانذاریم . اینجوری شدکه محمدشدتکیه گاه من وازاون به بعددیگه محمداینا

راه بندروصاف کردن وماتاموقع خواستگاری ونامزدی باهم درارتباط بودیم البته یواشکی .

------------------------------------------------------------------------------------------

 

 



:: برچسب‌ها: داستان عشق , داستان عاشقانه , داستان واقعی , داستان گریه دار , داستان غمگین , داستان های عاشقانه , nhsjhk ihd uharhki , داستان زیبای عاشقانه , عشق یک طرفه ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 16 صفحه بعد